نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:مادر,خواب, توسط SaNi |

خیلی زود اتفاق افتاد...خیلی...اخه چرا؟تو که هنوز خیلی جا داشتی.شاید هم ما لیاقت داشتن تورو نداشتیم.

راستی یه خبر! چند روز پیش روزت بود.همه در تکاپو بودن که برای فرشته های زندگیشون چیکار کنن و چی بخرن.اما برای من و کسایی که مثل من هستن اون روز با همه روزای دیگه هیچ فرقی نداشت.

بعضی وقت ها فکر میکنم که اصلا نبودی...احساس میکنم رویای کوتاهی بودی که وقتی بیدار شدم دیدم فقط و فقط یه رویا بود و حالا نیست.ای کاش این رویا همیشگی بود هرچند قبول دارم که اگه بودی قدرتو نمیدونستیم.خدایا ازت میخوام اون یکی فرشته مو ازم نگیری.میدونم که تو هر دری ببندی هزارتا در دیگرو باز میکنی.فقط امیدوارم اون عزیزمو ازم نگیری.بابا جونم خیلی دوستت دارم.

ولی مامانی...چرا وقتی به خوابم میای حرفای عجیب میزنی؟دیگه کم کم داره باورم میشه ها...یعنی ممکنه؟؟؟ نه نه اینا همش یه خوابه.ولی اخه چند بار این حرف رو میزنی؟ خداجون تو کمکم کن.باید چیکار کنم؟ معلومه که به هرکی بگم اون مدام میاد  به خوابم و میگه من زندم..نمردم..میگن بیچاره دختره دیوونه شده.

خواب اخرمو خوب یادمه.خواب نبود...یه رویای شیرین بود.چادرت همون بو رو میداد وقتی بغلت کردم.چقدر دلچسب بود.اما بعدش چی؟اون حرفت؟اگه راست باشه چی؟وای خدایا باید چیکار کنم؟؟؟

پی نوشت:یه خواب ساده بود مگه نه؟

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به وبلاگ لمس حس من مي باشد.